Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني

  • نویسنده موضوع nahal
  • تاریخ شروع
  • Tagged users هیچ

اطلاعات موضوع

Kategori Adı مجموعه اشعار و دیوان
Konu Başlığı ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نویسنده موضوع nahal
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan nahal

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

ستايش يزدان



سپاس و آفرين آن پادشا را

که گيتي را پديد آورد و ما را


بدو زيباست ملک و پادشايي

که هرگز نايد از ملکش جدايي


خداي پاک و بي همتا و بي يار

هم از انديشه دور و هم ز ديدار


نه بتواند مرو را چشم ديدن

نه انديشه درو داند رسيدن


نه نقصاني پذيرد همچو جوهر

نه زان گردد مرو را حال ديگر


نه هست او را عرض با جوهري يار

که جوهر پس ازو بوده ست ناچار


نشايد وصف او گفتن که چونست

که از تشبيه و از وصف او برونست


به وصفش چند گفتن هم نه زيباست

که چندي را مقاديرست و احصاست


کجا وصفش به گفتن هم نشايد

که پس پيرامنش چيزي ببايد


به وصفش هم نشايد گفت کي بود

کجا هستيش را مدت نپيمود


وگر کي بودن اندر وصفش آيد

پس او را اول و آخر ببايد


نه با چيزي بپيوستست ديگر

که پس باشند در هستي برابر


نه هست او را نهاد و حد و مقدار

که پس باشد نهاياتش پديدار


نه ذات او بود هرگز مکاني

نه علم ذات او باشد نهاني


زمان را مبدأ او بودست ز آغاز

نبايستش دران مبداع انباز


زمان از وي پديد آمد به فرمان

به نزد برترين جوهر ز گيهان


بدان جايي که جنبش گشت پيدا

وز آن جنبش زمانه شد هويدا


مکان را نيز حد آمد پديدار

ميان هردوان اجسام بسيار


نفرمايي که آرايد سرايي

بدين سان جز حکيمي پادشايي


که قوت را پديد آورد بي يار

به هستي نيستي را کرد قهار


خداوندي که فرمانش روايي

چنين دارد همي در پادشايي


نخستين جوهر روحانيان کرد

که او را نز مکان و نز زمان کرد


برهنه کرد صورت شان ز مادت

سراسر رهنمايان سعادت


به نور خويش ايشان را بياراست

وزيشان کرد پيدا هرچه خود خواست


نخستين آنچه پيدا شد ملک بود

وزان پس جوهري کرد آن فلک بود


وزيشان آمد اين اجرام روشن

بسان گل ميان سبز گلشن


بهين شکليست ايشان را مدور

چنان چون بهترين لوني منور


چو صورتهاي ايشان صورتي نيست

که ايشان را نهيب و آفتي نيست


نه يکسانند همواره به مقدار

به ديدار و به کردار و به رفتار


اگر بي اخترستي چرخ گردان

نگشتي مختلف اوقات گيهان


نبودي اين عللهاي زماني

کزو آيد نباتي زندگاني


چون اين مايه نبودي رستني را

نبودي جانور روي زمي را


وگر بي آسمان بودي ستاره

جهان پرنور بودي هامواره


فروغ نور ظلمت را زدودي

پس اين کون و فساد ما نبودي
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

ستايش يزدان

فروغ نور ظلمت را زدودي
پس اين کون و فساد ما نبودي



وگرنه کرده بودي چرخ مايل
بدين سان لختکي ميل معدل



نبودي فصلهاي سال گردان

نه تابستان رسيدي نه زمستان


بزرگا کامگارا کردگارا

که چندين قدرتش بنمود ما را



چنان کش زور و قوت بي کرانست

عطابخشي و جودش همچنانست



نه گر قدرت نمايد آيدش رنج

نه گر بخشش کند پالايدش گنج


چو خود قدرت نماي جاودان بود
مرو را جود و قدرت بي کران بود



به قدرت آفريد اندازه گيري

ز دادار جهان قدرت پذيري



هيولي خواند او را مرد دانا

به قوتها پذيرفتن توانا



چو ايزد را دهشها بيکران است

پذيرفتن مرو را همچنان است



پذيرد آفرينشها ز دادار

چو از سکه پذيرد مهر دينار



مثال او به زر ماند که از زر

کند هرگونه صورت مرد زرگر



چوايزد خواست کردن اين جهان را

کزو کون و فسادست اين و آن را



همي دانست کاين آن گاه باشد

که ارکانش فرود ماه باشد



يکي پيوند بر بايد به گوهر

منور گردد آن را در برابر



يکي را در کژي صورت به فرمان

يکي بر راستي او را نگهبان


پديد آورد آن را از هيولي
چهار ارکان بدين هر چار معني



از آن پيوندها آمد حرارت

دگر پيوند کز وي شد برودت



رطوبت جسمها را کرد چونان

که گاه شکل بستن بد به فرمان



يبوست همچنان او را فرو داشت

بدان تقويم و آن تعديل کاو داشت



چو گشتند اين چهار ارکان مهيا

ازان گرمي برآمد سوي بالا



وگر سردي به بالا برگذشتي

ز جنبشهاي گردون گرم گشتي



پس آنگه چيره گشتي هر دو گرمي

برفتي سردي و تري و نرمي



لطيف آمد ازيشان باد و آتش

ازيرا سوي بالا گشت سرکش



بگردانيد مثل چرخ گردان

همه نوري گذر يابد دريشان



بدان تا نور مهر و ديگر اجرام

رسد زانجا بدين الوان و اجسام


زمين را نيست با لطف آشنايي
که تا بر وي بماند روشنايي


وگر چونين نبودي او به گوهر

نماندي روشنايي از برابر


چو هستي يافتند اين چار مادر
هوا و خاک پاک و آب و آذر


ازيشان زاد چندين گونه فرزند
ز گوهرها و از تخم برومند


هزاران گونه از هر جنس جان ور
هميشه حال گردانند يکسر


وليکن عالم کون و تباهي
دگرگون يافت فرمان الهي


کجا در عالم مبدا و بالا

به ترتيب آنچه بد به گشت پيدا
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eLOy

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

ستايش يزدان

کجا در عالم مبدا و بالا
به ترتيب آنچه بد به گشت پيدا
در اين عالم نه چونان بود فرمان
که اول گشت پيدا گوهر از کان


به ترتيب آنچه به بد باز پس ماند
طبيعت اعتدال از پيش مي راند


چه آن مادت کزو مردم همي خاست
خداي ما نخست آن را بپيراست


فزونيهاي آن را کرد اجسام
يکايک را دگر جنس و دگر نام


به کار اندر مرو را زرعيان است
وليک از ديده مردم نهان است


نخستين جنس گوهر خاست ازکان
به زيرش نوع گوهرهاي الوان


دوم جنس نبات آمد به گيهان
سيم جنس هزاران گونه حيوان


چو يزدان گوهر مردم بپالود
از آن با اعتدالي کاندرو بود


پديد آورد مردم را ز گوهر
بران هم گوهران بر کرد مهتر


غرض زيشان همه خود آدمي بود
که او را فضلهاي مردمي بود


نبات عالم و حيوان و گوهر
سراسر آدمي را شد مسخر


چو او را پايه زيشان برتر آمد
تمامي را جهاني ديگر آمد


بدو داده ست ايزد گوهر پاک
که نز بادست و نز آبست نز خاک


يکي گويد مرو را روح قدسا
يکي گويد مرو را نفس گويا


نداند علم کلي را نهايت
برون آرد صناعت از صناعت


چو دانش جويد و دانش پسندد
بياموزد پس آن را کار بندد


زدوده گردد از زنگ تباهي
به چشمش خوار گردد شاه و شاهي


شود پالوده از طبع بهيمي
به دست آرد کتبهاي حکيمي


نخواهد هيچ اجسام زمين را
هميشه جويد آيات برين را


بلندي جويد آنجا نه مکاني
وليک از قدر و عز جاوداني


چو رسته گردد از چنگال اضداد
شود آنجا که او را هست ميعاد


شود ماننده آن پيشينگان را
کزيشان مايه آمد اين جهان را


چنين دان کردگارت را چنين دان
بيفگن شک و دانش را يقين دان


مکن تشبيه او را در صفاتش
که از تشبيه پاکيزه ست ذاتش


بگفتم آنچه دانستم ز توحيد
خداي خويش را تمجيد و تحميد
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eLOy

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

گفتار اندر ستايش محمد مصطفي عليه السلام


کنون گويم ثناهاي پيمبر
که ما را سوي يزدانست رهبر


چو گمراهي ز گيتي سربرآورد
شب بي دانشي سايه بگسترد


بيامد ديو و دام کفر بنهاد
همه گيتي بدان دام اندر افتاد


ز عمري هرکسي چون گاو و خر بود
همه چشمي و گوشي کور و کر بود


يکي ناقوس در دست و چليپا
يکي آتش پرست و زند و استا


يکي بت را خداي خويش کرده
يکي خورشيد و مه را سجده برده


گرفته هر يکي راه نگونسار
که آن ره را به دوزخ بوده هنجار


به فضل خويش يزدان رحمت آورد
ز رحمت نور در گيتي بگسترد


برآمد آفتاب راست گويان
خجسته رهنماي راه جويان


چراغ دين ابوالقاسم محمد
رسول خاتم و ياسين و احمد


به پاکي سيد فرزند آدم
به نيکي رهنماي خلق عالم


خدا از آفرينش آفريدش
ز پاکان و گزينان برگزيدش


نبوت را بدو داده دو برهان
يکي فرقان و ديگر تيغ بران


سخنگويان از آن خيره بماندند
هنرجويان بدين جان برفشاندند


کجا در عصر او مردم که بودند
فصاحت با شجاعت مي نمودند


بجو در شعرها گفتار ايشان
ببين در نامه ها کردار ايشان


سخن شان در فصاحت آبدارست
هنرشان در شجاعت بيشمارست


چنان قومي بدان کردار و گفتار
زبان شان در نثار و تيغ خونبار


چو بشنيدند فرقان از پيمبر
بديدندش به جنگ بدر و خيبر


بدانستند کان هردو خداييست
پذيرفتنش جان را روشناييست


سران ناکام سر بر خط نهادند
دوال از بند گيتي برگشادند


ز چنگ ديو بدگوهر برستند
بتان مکه را درهم شکستند


به نور دين زدوده گشت ظلمت
وز ابر حق فرو باريد رحمت


بشد کيش بت، آمد دين يزدان
زمين کفر بستد تيغ ايمان


سپاس و شکر ايزد چون گزاريم
مگر جان را به شکر او سپاريم


بدين دين همايون کاو به ما داد
بدين رهبر که بهر ما فرستاد
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eLOy

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

گفتار اندر ستايش محمد مصطفي عليه السلام

بدين دين همايون کاو به ما داد
بدين رهبر که بهر ما فرستاد



رسول آمد رسالتها رسانيد
جهاني را ز خشم او رهانيد


چه بخشاينده و مشفق خداييست
چه نيکوکار و چه رحمت نماييست


که بر بيچارگي ما ببخشود
رسولي داد و راه نيک بنمود


پذيرفتيم وي را به خدايي
رسولش را به صدق و رهنمايي


نه با وي ديگري انباز گيريم
نه جز گفتار او چيزي پذيريم


به دنيي و به عقبي روي با اوست
بجز اومان ندارد هيچ کس دوست


اگر شمشير بارد بر سر ما
جزين ديني نبايد در خور ما


نگه داريم دين تا روح داريم
به يزدان روح و دين با هم سپاريم


خدايا آنچه بر ما بود کرديم
تن و جان را به فرمانت سپرديم


ز پيغمبر پذيرفتيم دينت
بيفزوديم شکر و آفرينت


وليکن اين تن ما تو سرشتي
قضاي خويش بر ما تو نوشتي


گرايدون کز تن ما گاه گاهي
پديد آيد خطايي يا گناهي


مزن کردار ما را بر سر ما
مکن پاداش ما را در خور ما


که ما بيچارگان تو خداييم
هميدون ز امتان مصطفاييم


اگرچه با گناه بي شماريم
به فضل و رحمتت اميدواريم


ترا خوانيم و شايد گر بخوانيم
که ما ره جز به درگاهت ندانيم


کريمان مر ضعيفان را نرانند
بخاصه چون به زاريشان بخوانند


کريمي تو بخوان ما را به درگاه
چو خوانيمت به زاري گاه و بيگاه


ضعيفانيم شايد گر بخواني
گنهکاريم شايد گر نراني


ز تو نشگفت فضل و بردباري
چنان کز ما جفا و زشتکاري


ترا احسان و رحمت بيکرانست
شفيع ما هميدون مهربانست


چو پيش رحمتت آيد محمد
اميد ما ز فضلت کي شود رد
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eLOy

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

گفتار اندر ستايش سلطان ابوطالب طغرل بک



سه طاعت واجب آمد بر خردمند
که آن هرسه به هم دارند پيوند


ازيشانست دل را شادکامي
وزيشانست جان را نيکنامي


دل از فرمان اين هرسه مگردان
اگر خواهي که يابي هر دو گيهان


بدين گيتي ستوده زندگاني
بدان گيتي بهشت جاوداني


يکي فرمان دادار جهانست
که جان را زو نجات جاودانست


دوم فرمان پيغمبر محمد
که آن را کافر بي دين کند رد


سيم فرمان سلطان جهاندار
به ملک اندر بهاي دين دادار


ابوطالب شهنشاه معظم
خداوند خداوندان عالم


ملک طغرل بک آن خورشيد همت
ه هرکس زو رسيده عز و نعمت


ظفر وي را دليل و جود گنجور
وفا وي را امين و عقل دستور


مر آن را کاوست هم نام محمد
چو او منصور شد چون او مؤيد


پديدآمد ز مشرق همچو خورشيد
به دولت شاه شاهان شد چو جمشيد


به هندي تيغ بستد هند و خاور
به ترکي جنگجويان روم و بربر


ميان بسته ست بر ملکت گشادن
جهان گيرد همي از دست دادن


چه خواني قصه ساسانيان را
هميدون دفتر سامانيان را


بخوان اخبار سلطان را يکي بار
که گردد آن همه بر چشم تو خوار


بيابي اندرو چندان که خواهي
شگفتيهاي پيروزي و شاهي


نوادرها و دولتهاي دوران
عجايبها و قدرتهاي يزدان


بخوان اخبار او را تا بداني
که کس ملکت نيابد رايگاني


زمين ماورالنهر و خراسان
سراسر شاه را بوده ست ميدان


نبردي کرده بر هر جايگاهي
برو بشکسته سالاري و شاهي


چو از توران سوي ايران سفر کرد
چو کيخسرو به جيحون برگذر کرد


ستورش بود کشتي بخت رهبر
خدايش بود پشت و چرخ ياور


نگر تا چون يقين دلش بد پاک
که بر رودي چنان بگذشت بي باک


چو نشکوهيد او را دل ز جيحون
چرا بشکوهد از حال دگرگون


نه از گرما شکوهد نه ز سرما
نه از ريگ و کوير و کوه و دريا


بيابانهاي خوارزم و خراسان
به چشمش همچنان آيد که بستان


هميدون شخ هاي کوه قارن
به چشمش همچنان آيد که گلشن


نه چون شاهان ديگر جام جويست
که از رنج آزمودن نام جويست

 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eLOy

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

گفتار اندر ستايش سلطان ابوطالب طغرل بک

نه چون شاهان ديگر جام جويست
که از رنج آزمودن نام جويست



همي تا آب جيحون راز پس ماند
دوصد جيحون ز خون دشمنان راند


يکي طوفان ز شمشيرش برآمد
کزو روز همه شاهان سرآمد


بدان گيتي روان شاه مسعود
خجل بود از روان شاه محمود


کجا او سرزنش کردي فراوان
که بسپردي به ناداني خراسان


کنون از بس روان شهر ياران
که با باد روان گشتند ياران


همه از دست او شمشير خوردند
همه شاهي و ملک او را سپردند


روان او برست از شرمساري
که بسيارند همچون او به زاري


بنزديک پدر گشته ست معذور
که بهتر زو بسي شه ديد مقهور


کدامين شاه در مشرق گه رزم
توانستي زدن با شاه خوارزم


شناسد هرکه در ايام ما بود
که کار شه ملک چون برسما بود


سوار ترک بودش صد هزاري
که بس بد با سپاهي زان سواري


ز بس کاو تاختن برد و شبيخون
شکوهش بود زان رستم افزون


خداوند جهان سلطان اعظم
به تدبير صواب و راي محکم


چنان لشکر بدرد روز کينه

که سندان گران مر آبگينه


هم از سلطان هزيمت شد به خواري
هم اندر راه کشته شد به زاري


بد انديشان سلطان آنچه بودند
همين روز و همين حال آزمودند


هرآن کهتر که با مهتر ستيزد
چنان افتد که هرگز برنخيزد


تنش گردد شقاوت را فسانه
روانش تير خذلان را نشانه


وليکن گر ورا دشمن نبودي
پس اين چندين هنر با که نمودي


اگر ظلمت نبودي سايه گستر
نبودي قدر خورشيد منور


هميدون شاه گيتي قدر والاش
پديد آورد مردم را به اعداش


چو صافي کرد خوارزم و خراسان

فرود آمد به طبرستان و گرگان


زميني نيست در عالم سراسر
ازو پژمرده تر از وي عجبتر


سه گونه جاي باشد صعب و دشوار
يکي دريا دگر آجام و کهسار


سراسر کوه او قلعه همانا
چو خندق گشته در دامانش دريا


نداند زيرک آن را وصف کردن
نداند ديو در وي راه بردن


درو مردان جنگي گيل و ديلم
دليران و هنرجويان عالم


هنرشان غارتست و جنگ پيشه
بيامخته دران دريا و بيشه


چو رايتهاي سلطان را بديدند
چو ديو از نام يزدان در رميدند


از آن دريا که آنجا هست افزون
ازيشان ريخت سلطان جهان خون


کنون يابند آنجا بر درختان
به جاي ميوه مغز شوربختان


چو صافي گشت شهر و آن ولايت
از آنجا سوي ري آورد رايت


به هرجايي سپهداران فرستاد
که يک يک مختصر با تو کنم ياد


سپهداري به مکران رفت و گرگان
يکي ديگر به موصل رفت و خوزان


يکي ديگر به کرمان رفت و شيراز
يکي ديگر به ششتر رفت و اهواز


يکي ديگر به اران رفت و ارمن
فگند اندر ديار روم شيون


سپهداران او پيروز گشتند
بدانديشان او بدروز گشتند


رسول آمد بدو از ارسلان خان
به نامه جست ازو پيوند و پيمان
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eLOy

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

گفتار اندر ستايش سلطان ابوطالب طغرل بک


رسول آمد بدو از ارسلان خان
به نامه جست ازو پيوند و پيمان



فرستادش به هديه مال بسيار
پذيرفتش خراج ملک تاتار


جهان سالار با وي کرد پيوند
که ديد او را به شاهي بس خردمند


وزان پس مرد و مال آمد ز قيصر
چنان کايد ز کهتر سوي مهتر


خراج روم ده ساله فرستاد
اسيران را ز بندش کرد آزاد


به عموريه با قصرش برابر
مناره کرد و مسجد کرد و منبر


نوشته نام سلطان بر مناره
شده زو دين اسلام آشکاره


ز شاه شام نيز آمد رسولي
نموده عهد را بهتر قبولي


فرستاده به هديه مال بسيار
وز آن جمله يکي ياقوت شهوار


يکي ياقوت رماني بشکوه
بزرگ و گرد و ناهموار چون کوه


ز رخشاني چو خورشيد سما بود
خراج شام يک سالش بها بود


ابا خوبي و با نغزي و رنگش
برآمد سي و شش مثقال سنگش


ازان پس آمدش منشور و خلعت
لواي پادشاهي از خليفت


بپوشيد آن لوا را در صفاهان
بدانش تهنيت کردند شاهان


به يک رويه ز چين تا مصر و بربر
شدند او را ملوک دهر چاکر


ميان دجله و جيحون جهانيست
وليکن شاه را چون بوستانيست


رهي گشتند او را زور دستان
ز دل کردند بيرون مکر و دستان


همي گردد در اين شاهانه بستان
به کام خويش با درگه پرستان


هزاران آفتاب اندر کنارش
هزاران اژدها اندر حصارش


گهي دارد نشست اندر خراسان
گهي در اصفهان و گه به گرگان


از اطراف ولايت هر زماني
به فتحي آورندش مژدگاني


ز بانگ طبل و بوق مژده خواهان
نخفتم هفت مه اندر صفاهان


به ماهي در نباشد روزگاري
کز اقليمي نيارندش نثاري


جهان او راست مي دارد به شادي
که و مه را همي بخشد به رادي


مرادش زين جهان جز مردمي نه
ز يزدان ترسد و از آدمي نه


بر اطراف جهان شاهان نامي
ازو جويند جاه و نيک نامي


ازيشان هرکرا او به نوازد
زبخت خويش آن کس بيش نازد


به درگاه آنکه او را کهترانند
مه از خانان و بيش از قيصرانند
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eLOy

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

گفتار اندر ستايش خواجه ابونصرمنصوربن محمد

چو ايزد بنده اي را يار باشد
دو چشم دولتش بيدار باشد


ز پيروزي به دست آرد همه کام
ز بهروزي به چنگ آرد همه نام


کجا چيزي بود زيبا و شهوار
کجا مردي بود شايسته کار


دهد يزدان بدان بنده سراسر
که او باشد بدان همواره در خور


بدين گونه که داد اکنون به سلطان
گزين از هرچه تو داني به گيهان


همه مردان درگاهش چنانند
که با ايشان دگر مردان زنانند


وليکن هست ازيشان نامداري
دليري کارداني هوشياري


حکيمي زيرکي مردآزمايي
کريمي نيکخويي نيک رايي


سخنگويي سخنداني ظريفي
هنرمندي هنرجويي لطيفي


کجا درگاه سلطان را عميدست
به هر کاري و هرحالي حميدست


به پيروزي و بهروزي مؤيد
ابونصر است و منصور و محمد


خداوندي که از نيکي جهانيست
درو راي بلندش آسمانيست


ازين گيتي سوي دانش گرايد
ز دانش يافتن رامش فزايد


هميشه نام نيکو دوست دارد
ابي حقي که باشد حق گزارد


کم آزار است و بر مردم فروتن
مرو را لاجرم کس نيست دشمن


چرا دشمن بود آنرا که جانش
همي بخشايد از خواهندگانش


خرد را پيش خود دستور دارد
دل از هر ناپسندي دور دارد


هر آوازي بداند چون سليمان
هزاران ديو را دارد به فرمان


به رادي هست از حاتم فزونتر
به مردي بهترست از رستم زر


چنان گويد زبان هفت کشور
که گويي زان زمينش بود گوهر


طرازي ظن برد کاو از طرازست
حجازي نيز گويد از حجازست
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eLOy

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

گفتار اندر ستايش خواجه ابونصرمنصوربن محمد


طرازي ظن برد کاو از طرازست
حجازي نيز گويد از حجازست


چو نثر هر زبانش خوشتر آيد
به نظم آن زبان معجز نمايد


دري و تازي و ترکي بگويد
به الفاظي که زنگ از دل بشويد


دو شمشيرست ز الماس و بيانش
يکي در دست و ديگر در دهانش


يکي گاه هنر خارا گذارد
يکي گاه سخن دانش نگارد


بسا گردا کزان گشته ست پيچان
بسا جانا کزين گشته ست بي جان


که و مه لشکر سلطان عالم
به جان وي خورند سوگند محکم


چو با کهتر ز خود، سازد پدروار
چو با مهتر، همي سازد پسروار


بود با همسران مثل برادر
نباشد زادمردي زين فزونتر


زهر فن گرد او جمع حکيمان
خطيبان و دبيران و اديبان


ز هر شهري بدو گرد آمدستند
به بحر جود او غرقه شدستند


اگر او نيستي ما را خريدار
نبودي شاعري را هيچ مقدار


وگر چه شاعري باشد نه دانا
بسي احسنت و زه گويد به عمدا


يکي از بهر آن تا کاو شود شاد
دگر تا بيشتر بايد عطا داد


ز مشرق تا به مغرب کار گيهان
به زير امر او کردست سلطان


بروبر نيست چندان رنج ازين کار
که از يک جام مي برد دست ميخوار


بزرگا جود دادار جهان بين
که بخشد مردمي را فضل چندين


الا تا در جهان کون و فسادست
وزيشان خاک، مبدا و معادست


بقا باد اين کريم نيکخو را
بر افزون باد جاه و دولت او را


هميشه بخت او پيروزگر باد
به پيروزي و نيکي نامور باد


متابع باد او را ملک گيهان
موافق باد وي را فر يزدان
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eLOy

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

گفتار اندر گرفتن سلطان شهر اصفهان را


چو سلطان معظم شاه شاهان
به فال نيک آمد در صفاهان


به شادي ديد شهري چون بهاري
چو گوهر گرد شهر اندر حصاري


خلاف شاه او را کرده ويران
کجا ماند خلاف شه به طوفان


اگر نه شاه بودي سخت عادل
به گاه مهر و بخشايش نکو دل


صفاهان را نماندي خشت بر خشت
نکردي کس به صدسال اندرو کشت


وليکن مردمي را کار فرمود
به شهري و سپاهي بر ببخشود


گنهشان زير پا اندر بماليد
چنان کز خشم او يک تن نناليد


نه چون ديگر شهان کين کهن خواست
به چشم خويش دشمن را بپيراست


چنان چون ياد کرد ايزد به فرقان
چو گفتش حال بلقيس و سليمان


که شاهان چون به شهر نو درآيند
تباهيها و زشتيها نمايند


گروهي را که عز و جاه دارند
به دست خواري و سختي سپارند


خداوند جهان شاه دلاور
پديدآورد رسمي زين نکوتر


ز هر گونه که مردم بود در شهر
ز داد خويش دادش جمله را بهر


سپاهي را ولايت داد و شاهي
نه زشتي شان نمود و نه تباهي


بدانگه کس نديد از وي زياني
يکي ديدند سود و شادماني



چو کار لشکري زين گونه بگزارد
چنان کز هيچ کس مويي نيازارد


رعيت را ازين بهتر ببخشود
همه شهر از بد انديشان بپالود


گروهي را که مردم مي سپردند
رعيت را به ديوان غمز کردند


به فرمانش زبانهاشان بريدند
به ديده ميل سوزان درکشيدند


پس آنگه رنج خويش از شهر برداشت
برفت و شهر بي آشوب بگذاشت


بدان تا رنج او بر کس نباشد
که با آن رنج مردم بس نباشد


گه رفتن صفاهان داد آن را
که ارزانيست بختش صد جهان را


ابوالفتح آفتاب نامداران
مظفر نام و تاج کامگاران


به فضل اندر جهاني از تمامي
شهنشه را چو فرزند گرامي


ملک او را سپرده کدخدايي
برو گسترده هم فر خدايي


پسنديده مرو را در همه کار
دلش هرگز ازو ناديده آزار


به هر کاري مرو را ديده کاري
وزو ديده وفا و استواري


به گاه رفتن او را پيش خود خواند
ز گنج مهر بر وي گوهر افشاند


بدو گفت ارچه تو خود هوشياري
وفاداري و از دل دوستداري


ز گفتن نيز چاره نيست ما را
که در گردن کنيمت زينهارا


ترا بهتر ز هرکس برگزيدم
چو اندر کارها شايسته ديدم


به گوش دل تو بشنو هرچه گويم
کزين گفتن همه نام تو جويم


نخستين عهد ما را با تو آنست
کزو ترسي که دادار جهانست


ازو ترسي بدو اميد داري
وزو خواهي همه نيکي و ياري


سر از فرمان او بيرون نياري
همه کاري به فرمانش گزاري

 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

گفتار اندر گرفتن سلطان شهر اصفهان را

سر از فرمان او بيرون نياري
همه کاري به فرمانش گزاري


دگر اين مردمان کاندر جهانند
همه چون من مر او را بندگانند


بحق در کار ايشان داوري کن
هميشه راستي را ياوري کن


ستمگر دشمن دادار باشد
که از فرمان او بيزار باشد


به خنجر دشمنانش را بپيراي
به نيکي دو ستانش را ببخشاي


چو نپسندي ستم را از ستمگار
مکن تو نيز هرگز بر ستم کار


که ما از چيز مردم بي نيازيم
به داد و دين همي گردن فرازيم


صفاهان را به عدل آباد گردان
همه کس را به نيکي شاد گردان


درون شهر و بيرونش چنان دار
که ايمن باشد از مکار و غدار


چنان بايد که زر بر سر نهد زن
به روز و شب بگردد گرد برزن


نيارد کس نگه کردن در آن زر
وگرنه بر سر آن زر نهد سر


ترا زين پيش بسيار آزمودم
به هر کاري ز تو خشنود بودم


بدين کار از تو هم خشنود باشم
نکاهد آنچه من بفزود باشم


سخن جمله کنيم اندر يکي جاي
تو خود داني که ما را چون بود راي


تو خود داني که ما نيکي پسنديم
دل اندر نعمت گيتي نبنديم


بدين سر زين بزرگي نام جوييم
بدان سر نيکوي فرجام جوييم


تو نام ما به کار خير بفروز
که نيکي مرد را فرخ کند روز


درين شاهي چو از يزدان بترسم
هر آنچ از من بپرسند از تو پرسم


چو کار ما به کام ما گزاري
ز ما يابي هر اميدي که داري


اميد و رنج تو ضايع نمانيم
ترا زين پس به افزوني رسانيم


هر آن گاهي که تو شايسته باشي
به کار بيش از اين بايسته باشي


به بهروزي اميد دل قوي دار
که فرمانت بود با بخت تو يار


فراوان کار بسته برگشايد
ترا از ما همه کامي برآيد


مراد خويش با تو ياد کرديم
برفتيم و به يزدانت سپرديم


پس آنگه همچنين منشور کردند
همه دخل و خراج او را سپردند


يکي تشريف دادش شه که ديگر
ندادست ايچ کس را زان نکوتر


ز تازي مرکبي نامي و رهوار
برو زرين ستام و زين شهوار


قباي رومي و زربفت دستار
دگرگونه جز اين تشريف بسيار


همان طبل و علم چونانکه بايد
که چون او نامداري را بشايد


اگرچه کار خلعت سخت نيکوست
فزون از قدر عالي همت اوست


چگونه شاد گردد ز اصفهاني
دلي کاو مهتر آمد از جهاني
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

گفتار اندر ستايش عميد ابوالفتح مظفر

چه خواهي نيکتر زين اي صفاهان
که گشتي دار ملک شاه شاهان

همي رشک آرد اکنون بر تو بغداد
که او را نيست آنچ ايزد ترا داد

شهنشاهي چو سلطان معظم
به پيروزي شه شاهان عالم

خداوندي چو بوالفتح مظفر
ز سلطان يافته هم جاه و هم فر


هم از تخمه بزرگ و هم ز دولت
هم از پايه بلند و هم ز همت


هم از گوهر گزيده هم ز اختر
هم از منظر ستوده هم ز مخبر


چو مشرق بود اصلش هامواره
برآينده ازو ماه و ستاره


کنون زو آمده خواجه چو خورشيد
جهان در فر نورش بسته اميد


ز فتحش کنيت آمد وز ظفر نام
ازيرا يافتست از هردوان کام


جهان چون بنگري پير او جوانست
عميد نامور همچون جهانست


جوانست او به سال و بخت و رامش
چو پيرست او به راي و عقل و دانش


خرد گر صورتي گردد عياني
دهد زان صورت فرخ نشاني


کفش با جام باده شاخ شاديست
وليکن شاخ شادي باغ داديست


ز نيکويي که دارد داد و فرمان
همي وحي آيدش گويي ز يزدان


چنين بايد که باشد هيبت و داد
که نام بيم و بي دادي بيفتاد


به چشم عقل پنداري که جانست
به گوش عدل پنداري روانست


گذشته دادها نزديک دانا
ستم بودست دادش را همانا


چنان بودست وصفش چون سرابي
که نه اميد ماند زو نه آبي


چو امرش از مظالم گه برآيد
قضا با امرش از گردون درآيد


امل گويد که آمد رهبر من
اجل گويد که آمد خنجر من


روان گشتي گر او فرمان بدادي
که زفت و بددل از مادر نزادي


چو من در وصف او گويم ثنايي
و يا بر بخت او خوانم دعايي


ثنا را مي کند اقبال تلقين
دعا را مي کند جبريل آمين


اگرچه همچو ما از گل سرشتست
به ديدار و به کردار او فرشتست


اگرچه فخر ايران اصفهانست
فزون زان قدر آن فخر جهانست
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

گفتار اندر ستايش عميد ابوالفتح مظفر





اگرچه فخر ايران اصفهانست
فزون زان قدر آن فخر جهانست


به درد دل همي گريد نشابور
ازان کاين نامور گشتست ازو دور


به کام دل همي خندد صفاهان
بدان کز عدل او گشتست نازان


صفاهان بد چو اندامي شکسته
شکست از فر او گرديد بسته


نباشد بس عجب کامسال هموار
درختش مدح خواجه آورد بار


وز امن عدل او باد زمستان
نريزد هيچ برگي از گلستان


همي دانست سلطان جهاندار
که در دست که بايد کردن اين کار


گر او بيمار کردست اصفهان را
همو دادش پزشک نيک دان را


به جان تو که چون کارش ببيند
مرو را از همه کس برگزيند


سراسر ملک خود او را سپارد
که به زو مهتري ديگر ندارد


چنان خوش خو چنان مردم نوازست
که گويي هرکس او را طبع سازست


ز خوي خوش بهار آرد به بهمن
به تيره شب ز طلعت روز روشن


که و مه را چو بيني در سپاهان
همه هستند او را نيک خواهان


که او جاويد به گيهان بماند
هميدون بر سر ايشان بماند


هران کاو کارها خواهد گشادن
ببايد بست گفتن راز دادن


هميدون پندهاي پادشايي
دو بهره باشد اندر پارسايي


ز چيز مردمان پرهيزکردن
طمع ناکردن و کمتر بخوردن


به لهو و آرزو مولع نبودن
دل هرکس به نيکي برربودن


سياست را به جاي خويش راندن
به فرمان خداي اندر بماندن


هميشه با خردمندان نشستن
سراسر پندشان را کار بستن


به فرياد سبک مايه رسيدن
ستمگر را طمع از وي بريدن


سراسر هرچه گفتم پارساييست
وليکن بندهاي پادشاييست


نه ديدم آن که گفتم نه شنيدم
کجا افزونتر از خواجه نديدم


چنين دارد که گفتم رسم و آيين
بجز وي کس نديدم با چنين دين


نه خشم از بهر کين خويش دارد
کجا از بهر دين و کيش دارد


چو باشد خشم او از بهر يزدان
برو در ره نيابد هيچ شيطان

 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :


گفتار اندر ستايش عميد ابوالفتح مظفر


چو باشد خشم او از بهر يزدان
برو در ره نيابد هيچ شيطان


جوانست و نجويد در جواني
ز شهوت کامهاي اين جهاني


اگر بندد هوا را يا گشايد
ز فرمان خرد بيرون نيايد


طريق معتدل دارد هميشه
چنانچون بخردان را هست پيشه


نه بخشايش نه بخشش بازدارد
ز هرکس کاو نياز و آز دارد


کجا در ملک او آسوده گشتند
بدان شهري که چون نابوده گشتند


کساني را که بدکردار بودند
وز ايشان خلق پرآزار بودند


گروهي جسته اندر شهر پنهان
ز بيم جان يله کرده سپاهان


گروهي بسته در زندان به تيمار
گروهي مهر گشته بر سر دار


به شهر اندر بدين سان است آيين
کنون آيين و حال روستا بين


همه ديدند دههاي صفاهان
که يکسر چون بيابان بود ويران


ز دهها مردمان آواره گشته
همه بي توشه و بي پاره گشته


چو نام او شنيدند آمدند باز
ز کوهستان و خوزستان و شيراز


يکايک را به ديوان خواند و بنواخت
بدادش گاو و تخم و کار او ساخت


به دو ماه آن ولايت را چنان کرد
که کس باورنکردي کاين توان کرد


همان دهها که گفتي چون قفارند
کنون از خرمي چون نوبهارند


به جان تو که عمري برگذشتي
به دست ديگري چونين نگشتي


به چندين بيتها کاو را ستودم
به ايزد گر به وصفش برفزودم


نگفتم شعر جز در وصف حالش
بگفتم آنچه ديدم از فعالش


يکي نعمت که از شکرش بماندم
همين ديدم که او را مدح خواندم


کجا از مدح او بهروز گشتم
به کام خويشتن پيروز گشتم


شنيدي آن مثل در آشنايي
که باشد آشنايي روشنايي


مرا تا آن خداوند آشنا شد
دلم روشنتر از روشن هوا شد


مرا تا آشنا شير شکارست
کبابم ران گور مرغزارست


الا تا بر فلک ماهست و خورشيد
هميدون در جهان بيمست و اميد


هميشه جان او در خرمي باد
هميشه کام او در مردمي باد


جهانش بنده باد و بخت رهبر
زمانه چاکر و دادار ياور
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

برون آمدن سلطان از اصفهان و داستان گوينده کتاب



چو کوس از درگه سلطان بغريد
تو گفتي کوه و سنگ از هم بدريد


به خاور مهر تابان رخ بپوشيد
به گردون زهره را زهره بجوشيد


سپاهي رفت بيرون از صفاهان
که صد يک زان نديدند ايچ شاهان


خداوند جهان سلطان اعظم
برون رفت از صفاهان شاد و خرم


رکابش داشت عز جاوداني
چو چترش داشت فر آسماني


به هامون بود لشکرگاه سلطان
ز بس خرگاه و خيمه چون کهستان


پلنگ و شير در وي مردم جنگ
بتان نغز گور و آهو و رنگ


فرود آمد شهنشه در کهستان
کهستان گشت خرم چون گلستان


روان گشت از کهستان روز ديگر
به کوهستان همدان رفت يکسر


مرا اندر صفاهان بود کاري
در آن کارم همي شد روزگاري


بماندم زين سبب اندر صفاهان
نرفتم در رکاب شاه شاهان


شدم زي تاج دولت خواجه بوالفتح
که بادش جاودان در کارها فتح


بپرسيد از خداوندي رهي را
در آن پرسش بديدم فرهي را


پس آنگه گفت با من کاين زمستان
همي باش و مکن عزم کهستان


چو از نوروز گردد اين جهان نو
هوا خوشتر شود آنگه همي رو


که من سازت دهم چندانکه بايد
ترا زين روي تقصيري نيايد


بدو گفتم خداوندم هميشه
برين بودست و اينش بود پيشه


که مهمان داري و چاکرنوازي
به کام دوست دشمن را گدازي


ز دام رنج رهيان را رهاني
ز ماهي برکشي بر مه رساني


که باشم من که مهمانت نباشم
نه مهمان بل که دربانت نباشم


چو زين درگه نشيند گرد بر من
زند بختم به گرد ماه خرمن


تو داري به زمن بسيار کهتر
مرا چون تو نباشد هيچ مهتر


گر اين رغبت تو با پروين نمايي
بيايد تا به پا او را بسايي


چو من بر خاک ايوانت نهم پاي
مرا بر گنبد هفتم بود جاي


مرا نوروز ديدار تو باشد
هواي خوش ز گفتار تو باشد


مباد از بخت فرخ آفرينم
اگر گيتي نه بر روي تو بينم


به مهر اندر چنينم کت نمودم
وگر در دل جزين دارم جهودم
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

[h=2][/h]
برون آمدن سلطان از اصفهان و داستان گوينده کتاب

به مهر اندر چنينم کت نمودم
وگر در دل جزين دارم جهودم


چو کردم آفرينش چندگاهي
بدين گفتار ما بگذشت ماهي


مرا يک روز گفت آن قبله دين
چه گويي در حديث ويس و رامين


که مي گويند چيزي سخت نيکوست
درين کشور همه کس داردش دوست


بگفتم کان حديثي سخت زيباست
ز گردآورده شش مرد داناست


نديدم زان نکوتر داستاني
نماند جز به خرم بوستاني


وليکن پهلوي باشد زبانش
نداند هرکه برخواند بيانش


نه هرکس آن زبان نيکو بخواند
وگر خواند همه معني بداند


فراوان وصف هر چيزي شمارد
چو برخواني بسي معني ندارد


که آنگه شاعري پيشه نبودست
حکيمي چابک انديشه نبودست


کجااند آن حکيمان تا ببينند
که اکنون چون سخن مي آفرينند


معاني را چگونه برگشادند
برو وزن و قوافي چون نهادند


درين اقليم آن دفتر بخوانند
بدان تا پهلوي از وي بدانند


کجا مردم درين اقليم هموار
بوند آن لفظ شيرين را خريدار


سخن را چون بود وزن و قوافي
نکوتر زانکه پيمودن گزافي


بخاصه چون درو يابي معاني
به کار آيدت روزي چون بخواني


فسانه گرچه باشد نغز و شيرين
به وزن و قافيه گردد نوآيين


معاني تابد از الفاظ بسيار
چو اندر زر نشانده در شهوار


نهاده جاي جاي اندر فسانه
فروزان چون ستاره زان ميانه


مهان و زيرکان آن را بخوانند
بدان تا زان بسي معني بدانند


هميدون مردم عام و ميانه
فرو خوانند از بهر فسانه


سخن بايد که چون از کام شاعر
بيايد در جهان گردد مسافر


نه زان گونه که در خانه بماند
بجز قايل مرو را کس نخواند


کنون اين داستان ويس و رامين
بگفتند آن سخندانان پيشين


هنر در فارسي گفتن نمودند
کجا در فارسي استاد بودند


بپيوستند ازين سان داستاني
درو لفظ غريب از هر زباني


به معني و مثل رنجي نبردند
برو زين هردوان زيور نکردند


اگر داننده اي در وي برد رنج
شود زيبا چو پرگوهر يکي گنج


کجا اين داستاني نامدارست
در احوالش عجايب بيشمارست


چو بشنود اين سخنها خواجه از من
مرا بر سر نهاد از فخر گرزن


ز من درخواست او کاين داستان را
بيارا همچو نيسان بوستان را

 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

برون آمدن سلطان از اصفهان و داستان گوينده کتاب

ز من درخواست او کاين داستان را
بيارا همچو نيسان بوستان را


بدان طاقت که من دارم بگويم
وزان الفاظ بي معني بشويم


کجا آن لفظها منسوخ گشتست
ز دوران روزگارش درگذشتست


ميان بستم بدين خدمت که فرمود
که فرمانش ز بختم زنگ بزدود


نيابم دولتي هرچند پويم
ازان بهتر که خشنوديش جويم


مگر چون سر ز فرمانش نتابم
ز چرخ همتش معراج يابم


مگر مهتر شوم چون کهترانش
و يا نامي شوم چون چاکرانش


نديدم چون رضايش کيميايي
نه چون خشمش دمنده اژدهايي


بجويم تا توانم کيميايش
بپرهيزم ز جان گز اژدهايش


چو باشد نام من در نام ايشان
برآيد کام من چون کام ايشان


گيا هرچند خود رويد به بستان
دهندش آب در سايه گلستان


بماناد اين خداوند جهاندار
به نام نيک همواره جهان خوار


بقا بادش به کام خويش جاويد
بزرگان چون ستاره او چو خورشيد


قرين جان او پاکي و شادي
نديم طبع او نيکي و رادي


هزاران بنده چون من باد گويا
به فکرت داد خشنوديش جويا


کنون آغاز خواهم کرد ناچار
که جز پندش نخواند مرد بيدار

 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

آغاز داستان ويس و رامين


نوشته يافتم اندر سمرها
ز گفت راويان اندر خبرها


که بود اندر زمانه شهرياري
به شاهي کامگاري بختياري


همه شاهان مرو را بنده بودند
ز بهر او به گيتي زنده بودند


به پايه برتر از گردنده گردون
به مال افزونتر از کسري و قارون


گه بخشش چو ابر نوبهاري
گه کوشش چو شير مرغزاري


به بزم اندر چو خورشيد درفشان
به رزم از پيل و از شيران سرافشان


شده کيوان ز هفتم چرخ يارش
به کام نيکخواهان کرده کارش


ز هشتم چرخ هرمزد خجسته
وزيرش بود دل در مهر بسته


سپهدارش ز پنجم چرخ بهرام
که تا ايام را پيش او کند رام


جهان افروز مهر از چرخ رابع
به هر کاري بدي او را متابع


شده ناهيد رخشانش پرستار
چو روز روشنش کرده شب تار


دبير او شده تير جهنده
ازين شد امر و نهي او رونده


به مهرش دل نهاده مهر تابان
به کين دشمنان او شتابان


شده رايش به تگ بر ماه گردون
شده همت ز مهر و ماهش افزون


جهان يکسر شده او را مسخر
ز حد باختر تا حد خاور


جهانش نام کرده شاه موبد
که هم موبد بد و هم بخرد رد


هميشه روزگارش بود نوروز
به هر کاري هميشه بود پيروز


همه ساله به جشن اندر نشستي
چو يکساعت دلش برغم نخستي


هميشه کار او مي بود ساغر
ز شادي فربه از اندوه لاغر


يکي جشن نو آيين کرده بد شاه
که بد درخورد آن ديهيم و آن گاه


نشسته پيشش اندر سرفرازان
به بخت شاه يکسر شاد و نازان
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

آغاز داستان ويس و رامين

نشسته پيشش اندر سرفرازان

به بخت شاه يکسر شاد و نازان


چه خرم جشن بود اندر بهاران
به جشن اندر سراسر نامداران



ز هر شهري سپهداري و شاهي
ز هر مرزي پري رويي و ماهي



گزيده هرچه در ايران بزرگان
از آذربايگان وز ري و گرگان



هميدون از خراسان و کهستان
ز شيراز و صفاهان و دهستان



چو بهرام و رهام اردبيلي
گشسپ ديلمي، شاپور گيلي



چو کشمير يل و چون نامي آذين
چو ويروي دلير و گرد رامين



چو زرد آن رازدار شاه کشور
مرو را هم وزير و هم برادر



نشسته در ميان مهتران شاه
چنان کاندر ميان اختران ماه



سر شاهان گيتي شاه موبد
که شاهان چون ستاره ماه موبد



به سر بر افسر کشورگشايان
به تن بر زيور مهتر خدايان



ز ديدارش دمنده روشنايي
چو خورشيد جهان فر خدايي



به پيش اندر نشسته جنگجويان
ز بالا ايستاده ماهرويان



بزرگان مثل شيران شکاري
بتان چون آهوان مرغزاري



نه آهو مي رميد از ديدن شير
نه شير تند گشت از ديدنش سير



قدح پرباده گردان در ميان شان
چنان کاندر منازل ماه رخشان



همي باريد گلبرگ از درختان
چو باران درم بر نيکبختان



چو ابري بسته دود مشک سوزان

به رنگ و بوي زلف دلفروزان



ز يکسو مطربان نالنده بر مل
دگر سو بلبلان نالنده بر گل



نکو تر کرده مي نوشين لبان را
چو خوشتر کرده بلبل مطربان را



به روي دوست بر دو گونه لاله
بتان را از نکويي وز پياله

 
بالا پایین