- تاریخ ثبتنام
- Jan 20, 2014
- ارسالیها
- 394
- پسندها
- 40
- امتیازها
- 0
- محل سکونت
- تهران
- دل نوشته
- مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
اعتبار :
ستايش يزدان
سپاس و آفرين آن پادشا را
که گيتي را پديد آورد و ما را
بدو زيباست ملک و پادشايي
که هرگز نايد از ملکش جدايي
خداي پاک و بي همتا و بي يار
هم از انديشه دور و هم ز ديدار
نه بتواند مرو را چشم ديدن
نه انديشه درو داند رسيدن
نه نقصاني پذيرد همچو جوهر
نه زان گردد مرو را حال ديگر
نه هست او را عرض با جوهري يار
که جوهر پس ازو بوده ست ناچار
نشايد وصف او گفتن که چونست
که از تشبيه و از وصف او برونست
به وصفش چند گفتن هم نه زيباست
که چندي را مقاديرست و احصاست
کجا وصفش به گفتن هم نشايد
که پس پيرامنش چيزي ببايد
به وصفش هم نشايد گفت کي بود
کجا هستيش را مدت نپيمود
وگر کي بودن اندر وصفش آيد
پس او را اول و آخر ببايد
نه با چيزي بپيوستست ديگر
که پس باشند در هستي برابر
نه هست او را نهاد و حد و مقدار
که پس باشد نهاياتش پديدار
نه ذات او بود هرگز مکاني
نه علم ذات او باشد نهاني
زمان را مبدأ او بودست ز آغاز
نبايستش دران مبداع انباز
زمان از وي پديد آمد به فرمان
به نزد برترين جوهر ز گيهان
بدان جايي که جنبش گشت پيدا
وز آن جنبش زمانه شد هويدا
مکان را نيز حد آمد پديدار
ميان هردوان اجسام بسيار
نفرمايي که آرايد سرايي
بدين سان جز حکيمي پادشايي
که قوت را پديد آورد بي يار
به هستي نيستي را کرد قهار
خداوندي که فرمانش روايي
چنين دارد همي در پادشايي
نخستين جوهر روحانيان کرد
که او را نز مکان و نز زمان کرد
برهنه کرد صورت شان ز مادت
سراسر رهنمايان سعادت
به نور خويش ايشان را بياراست
وزيشان کرد پيدا هرچه خود خواست
نخستين آنچه پيدا شد ملک بود
وزان پس جوهري کرد آن فلک بود
وزيشان آمد اين اجرام روشن
بسان گل ميان سبز گلشن
بهين شکليست ايشان را مدور
چنان چون بهترين لوني منور
چو صورتهاي ايشان صورتي نيست
که ايشان را نهيب و آفتي نيست
نه يکسانند همواره به مقدار
به ديدار و به کردار و به رفتار
اگر بي اخترستي چرخ گردان
نگشتي مختلف اوقات گيهان
نبودي اين عللهاي زماني
کزو آيد نباتي زندگاني
چون اين مايه نبودي رستني را
نبودي جانور روي زمي را
وگر بي آسمان بودي ستاره
جهان پرنور بودي هامواره
فروغ نور ظلمت را زدودي
پس اين کون و فساد ما نبودي
سپاس و آفرين آن پادشا را
که گيتي را پديد آورد و ما را
بدو زيباست ملک و پادشايي
که هرگز نايد از ملکش جدايي
خداي پاک و بي همتا و بي يار
هم از انديشه دور و هم ز ديدار
نه بتواند مرو را چشم ديدن
نه انديشه درو داند رسيدن
نه نقصاني پذيرد همچو جوهر
نه زان گردد مرو را حال ديگر
نه هست او را عرض با جوهري يار
که جوهر پس ازو بوده ست ناچار
نشايد وصف او گفتن که چونست
که از تشبيه و از وصف او برونست
به وصفش چند گفتن هم نه زيباست
که چندي را مقاديرست و احصاست
کجا وصفش به گفتن هم نشايد
که پس پيرامنش چيزي ببايد
به وصفش هم نشايد گفت کي بود
کجا هستيش را مدت نپيمود
وگر کي بودن اندر وصفش آيد
پس او را اول و آخر ببايد
نه با چيزي بپيوستست ديگر
که پس باشند در هستي برابر
نه هست او را نهاد و حد و مقدار
که پس باشد نهاياتش پديدار
نه ذات او بود هرگز مکاني
نه علم ذات او باشد نهاني
زمان را مبدأ او بودست ز آغاز
نبايستش دران مبداع انباز
زمان از وي پديد آمد به فرمان
به نزد برترين جوهر ز گيهان
بدان جايي که جنبش گشت پيدا
وز آن جنبش زمانه شد هويدا
مکان را نيز حد آمد پديدار
ميان هردوان اجسام بسيار
نفرمايي که آرايد سرايي
بدين سان جز حکيمي پادشايي
که قوت را پديد آورد بي يار
به هستي نيستي را کرد قهار
خداوندي که فرمانش روايي
چنين دارد همي در پادشايي
نخستين جوهر روحانيان کرد
که او را نز مکان و نز زمان کرد
برهنه کرد صورت شان ز مادت
سراسر رهنمايان سعادت
به نور خويش ايشان را بياراست
وزيشان کرد پيدا هرچه خود خواست
نخستين آنچه پيدا شد ملک بود
وزان پس جوهري کرد آن فلک بود
وزيشان آمد اين اجرام روشن
بسان گل ميان سبز گلشن
بهين شکليست ايشان را مدور
چنان چون بهترين لوني منور
چو صورتهاي ايشان صورتي نيست
که ايشان را نهيب و آفتي نيست
نه يکسانند همواره به مقدار
به ديدار و به کردار و به رفتار
اگر بي اخترستي چرخ گردان
نگشتي مختلف اوقات گيهان
نبودي اين عللهاي زماني
کزو آيد نباتي زندگاني
چون اين مايه نبودي رستني را
نبودي جانور روي زمي را
وگر بي آسمان بودي ستاره
جهان پرنور بودي هامواره
فروغ نور ظلمت را زدودي
پس اين کون و فساد ما نبودي